ارواح کجا هستند!؟
وقتي صحبت از روح و عالم ارواح ميشود به ياد داستانهاي ترسناكي ميافتيم كه بعضيها وقتي بعد از صرف شام دور هم جمع ميشوند، براي يكديگر تعريف ميكنند. زمان تاثيرگذار اين داستانها به ويژه وقتي است كه به دور از هياهوي شهر ميخواهيم شبي را در چادر بگذرانيم يا در يك خانه قديمي و مرموز كه درهاي آن به هنگام باز و بسته شدن جيرجير ميكنند و باد زوزهكشان شيشههاي پنجرهها را ميلرزاند، شب را به صبح برسانيم.. ولي اين داستانهاي ارواح تا چه حد صحت دارند؟ آيا اصلا برگرفته از حقيقت هستند يا تنها زاييده ذهن شيطنتآميز كساني است كه از تماشاي چشمان پردلهره اطرافيان لذت ميبرند؟
در اين جا قصد داريم منشاء برخي از اين افسانههاي كهن را تعريف كنيم:
افسانه پل دست سبز
بخش اولد لنسفورد رود امروزه منطقهاي بدنما و بلا استفاده است ولي صد سال پيش اين ناحيه متروكه شلوغترين و پررفت و آمدترين معبر بود. با اينكه اين منطقه بيمصرف ميباشد ولي هنوز هم الوارهايي كه از قديمالايام روي نهر كين قرار داشته است پل دست سبز ناميده ميشوند.
در ماه اكتبر سال 1988 دو تن از اهالي لانكاستر كانتي كه ميخواستند نامشان مجهول بماند، داستان افسانه پل دست سبز را براي نشريه محلي تعريف كردند. داستان آن چنين است: يكي از مردها در حالي كه به كنار نهر اشاره ميكرد گفت يك شب من و چند تا از دوستانم به اينجا آمده بوديم. همان شب آن را ديدم كه روي نهر حركت ميكرد. درست زير پل. رنگش سبز بود و آهسته از آب بيرون ميآمد. فقط يك دست سبز ديده ميشد. مردم ميگويند نهري كه در زير آن پل قرار دارد، زماني صحنه نبردي سخت در زمان جنگ داخلي آمريكا بود. در اين نبرد دست يك سرباز جوان انگليسي با شمشير يك آمريكايي قطع شد و درون آب درست زير پل افتاد. هرازگاهي در شبهايي كه ماه در آسمان ميدرخشد و زمين را روشن ميكند، در تاريكي نقرهفام ميتوان دست سبزي را ديد كه از آب بيرون ميآيد و به دنبال بدن گمشده و شمشير خود ميگردد.
خانه وحشت ميلت چني
هيچكس نميدانست ميلت چني اهل كجا بود ولي در دهه 1850 اين مرد كه صاحب ميخانه و مهمانسرايي در منطقه بود، اسرارآميزترين مرد لانكاستر كانتي شد. برخي چني را كه به ركگويي شهره بود مجسمه شيطان ميدانستند. وقتي مردم جسد او را ديدند كه برابر دادگاه شهر به چوببستي آويزان بود و تاب ميخورد زياد تعجب نكردند. بعد از اينكه چني به اتهام دزديدن برده دكتر كرافورد محكوم شد خيليها فكر ميكردند او به مكافات عملش رسيده است.چني يك برده داشت كه هرازگاهي او را به يك مسافر سادهلوح ميفروخت. چند روز بعد برده از موقعيتي استفاده ميكرد و از پيش صاحب تازه ميگريخت و دوباره به مهمانخانه چني برميگشت تا در يك فرصت مناسب چني دوباره او را به مسافر سادهلوح ديگري بفروشد. ولي همه مسافران مهمانخانه چني آنقدر خوش شانس نبودند. هيچكس تمايلي نداشت كه در آن مهمانخانه بماند ولي چاره ديگري نبود. آنها كه اغلب خسته از معاملات مختلف و با جيب پر پول به آن منطقه ميآمدند بايد شب را در آن جا به صبح ميرساندند اما براي برخي از مسافران، آن مهمانخانه آخرين محل استراحت به شمار ميرفت. مدتي بعد خانوادههاي آنها به دنبال شوهر يا پسر گمشدهشان به آن مهمانخانه خلوت ميرفتند ولي هيچوقت نتيجهاي نميگرفتند. در طول آن سالها مردم بسياري كه از حوالي مهمانخانه عبور ميكردند پيكرهاي مهآلودي را ميديدند كه در ميان درختان اطراف ميخانه سرگردان بودند. ديگر كمتر كسي از اهالي لانكستر كانتي جرات ميكرد شب را در آن محل بگذراند.
چني هميشه همه چيز را انكار ميكرد و مدركي به دست كسي نميداد ولي سالها بعد آن معماها حل شد. يك شركت ساختماني به آن منطقه رفت و زمين را حفاري كرد. در آن هنگام بود كه چندين اسكلت از زيرخاك بيرون آمد كه همگي به قتل رسيده بودند. مردم نام آن مهمانخانه را خانه وحشت ميلت چني گذاشتند. اين خانه تا اوايل دهه 1970 در آن محل باقي مانده بود ولي ديگر تبديل به خانهاي متروكه درست شبيه به خانه ارواح شده بود. خانهاي كه به راستي محل زندگي ارواح مسافران بيگناه محسوب ميشد.
جاي پاي شيطان
در دل درختزارهاي انبوه كاج در ايندين لند آمريكا زميني دايره شكل و تيرهرنگ به چشم ميخورد كه هيچ گياهي در آن نروييده است. كساني كه براي نخستين بار از كنار اين دايره عبور ميكنند بلادرنگ ميانديشند چه چيزي سبب شده است اين قطعه زمين اينقدر با اطراف خود در تضاد باشد. خاك تيره اين منطقه آنقدر سفت است كه دسته تبر هر كسي را كه بر آن ضربه بزند ميشكند. هيچ اثري از حيات در آن يافت نميشود. نه كرم خاكي، نه سوسك و نه حتي يك دانه علف در آن به چشم نميخورد. حتي حيوانات هم به آن داخل نميشوند و آن را دور ميزنند. بدتر از همه اينكه ميگويند اگر كسي وسط دايره بايستد احساس عميقي از ترس، دلهره و تهوع بر او مستولي ميشود. اگر سنگ يا چوب روي آن قرار دهيد و برويد، روز بعد كه بازگرديد اثري از آن سنگ و چوب به چشم نميخورد.
ولي اين جا چه اتفاقي افتاده است؟ آيا اين دايره جايگاه شيطان است؟ سرخپوستان اين منطقه اينطور فكر ميكنند. آنها معتقدند اين دايره جاي پاي شيطان است. افسانههاي كهن حاكي از آن است كه اين دايره لميزرع زماني محل به مجازات رساندن محكومين سرخپوستان بوده است. به همين دليل ارواح شيطاني هميشه در آن محل پرسه ميزنند و منتظر روحهاي محكوم شده هستند. سرخپوستان ميگويند شبهايي كه ماه در آسمان نيست و هيچ بادي نميوزد و هيچ صدايي از درختان اطراف به گوش نميرسد، وقتي همه چيز در حال سكون است، در آن هنگام شيطان خود را در آن جا نشان ميدهد.
ارواح آلكاتراز
هر روز به هنگام غروب آفتاب، وقتي آخرين قايق توريستي، مسافران خود را از اين پايگاه دورافتاده و بادگير ميبرد، يك نفر تنها در جزيره جا ميماند. او نگهبان شب آلكاتراز است. گريگوري جانسون در زير نور چراغ قوه خود جاي جاي اين زندان دلگير كه زماني محل نگهداري بدذاتترين جنايتكاران و قاتلين بوده است را درمينوردد. او در حالي كه نور را به سوي در نيمه باز سلول انفرادي مياندازد ميگويد: هي آن صداي چيه؟ مكثي ميكند و شانههايش را در برابر يكي ديگر از اسراي آلكاتراز بالا مياندازد و زيرلب ميگويد: مرد فكرش را هم نكن كه يك شب بدون اسلحه بيرون بيايي. تا هنگام سپيدهدم كه اولين قايق توريستي به جزيره ميآيد، مرد در جزيره شيطاني آمريكا با توهمات و ترسهاي خود دست و پنجه نرم ميكند. سالها پيش آلكاتراز آخرين ايستگاه زندگي 1576 قاتل و جنايتكار و معروفترين كلاهبرداران آمريكا بود. اين پايگاه كه به صخره معروف بود به خاطر سلولهاي تنگ و تاريك و ديسيپلين سختش معروف بود. بعد از اينكه در سال 1963 اين زندان بسته شد، باز هم آلكاتراز مامن زندانيان بيچاره خود ماند. مرداني كه زماني در آن جا به زنجير كشيده شده بودند. با اينكه ديگر هيچ زندانياي در آن نيست ولي هنوز هم حس غريبي در آن موج ميزند. حسي توام با دلهره و وحشت. طوري كه هيچگاه به ويژه در هنگام شب انسان در آن جزيره احساس آرامش نميكند. بعضيها معتقدند اين احساس غريب به خاطر وجود ارواح كساني است كه در آن زندان مردهاند. آيا اين حرف صحت دارد؟
نيشگوني از سوي عالم ارواح
اريك ده سال در شيفت شب آلكاتراز كار كرد. از نظر او بدترين قسمت كار، رفتن به اتاق اعدام با صندلي الكتريكي بود. يك شب او روي صندلي شوك نشست و عكس يادگاري گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتي فيلم را ظاهر كرد در عكس تصوير صورتي را ديد كه از پشت صندلي خيره به او نگاه ميكند. او هنوز هم نميداند آن صورت چه بود. اريك ميگويد گاهي اوقات واقعا احساس وحشت ميكردم. نگهبانهاي ديگر داستانهايي درباره اتفاقات آن جا تعريف ميكردند ولي من سعي ميكردم توجهي به حرف آنها نكنم اما گاهي اوقات احساس ترس اجتنابناپذير بود.
مري مك كلر دوازده سال است كه در اين جزيره كار ميكند. او از انزواي آن جا لذت ميبرد و ميگويد اينجا يك محل فانتزي استاندارد براي من است. با اين حال او هم اتفاقات عجيبي را تجربه كرده است. وي ميگويد بارها برايم اتفاق افتاده كه احساس ميكردم كسي مرا نيشگون ميگيرد. من توضيحي براي آنها ندارم به همين خاطر هيچوقت در موردشان با كسي حرف نزدم.
جان بنر در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در اين زندان گذراند اين سارق بانك كه هم اكنون در آريزونا زندگي ميكند درباره زوزههاي باد ميگويد شبها وقتي با چشمان باز دراز ميكشيدم به زوزه باد گوش ميدادم. زوزهاي وحشتانگيز بود و انسان احساس ميكرد ارواح هم با باد همنفس شدهاند. سعي ميكردم عقلم را از دست ندهم هنوز هم هر وقت به آلكاتراز فكر ميكنم به ياد بيرحميهايش ميافتم. هر روز هزاران توريست از جاهاي مختلف به آلكاتراز ميآيند و از سلولهاي مختلف آن كه هر يك نام زنداني خود را بر سر در خود دارند ديدن ميكنند. وقتي خورشيد غروب ميكند ديگر كسي از آلكاتراز نميرود بلكه همه از آن فرار ميكنند. جانسون، نگهبان شب، نيز پس از گذراندن شبي در ميان زوزههاي ارواح كشتهشدگان آلكاتراز، صبح روز بعد ميگريزد تا چند ساعتي احساس امنيت نمايد.
دخترك ده ساله
ساعت حدود 9 در يك شب زيباي ماه آوريل بود كه من طبق معمول به رختخواب رفتم. آن شب هم مثل تمام شبها در اتاق خودم و در تخت خودم خوابيدم. تا آن زمان اتفاق خاصي برايم نيفتاده بود ولي آن شب چيزي ديدم كه هرگز فراموش نخواهم كرد. به محض اينكه چشمهايم را بستم لحظه به لحظه بيشتر احساس سرما كردم. چشمهايم را باز كردم تا ببينم آيا در يا پنجره باز مانده است ولي همه بسته بودند. به همين خاطر كمي احساس ترس كردم. به پهلو غلتيدم و ناگهان چشمم به دختركي افتاد كه حدود ده سال داشت. ايستاده بود و با لبخند به من نگاه ميكرد. فكر كردم حتما خواب ميبينم. چشمهايم را محكم بستم و دوباره گشودم. دخترك هنوز آنجا بود. پيراهن سپيد بسيار زيبايي بر تن داشت و دور يقهاش گلهاي بنفش ملايمي دوخته شده بود. حالا ديگر عرق كرده بودم. از دختر پرسيدم تو كي هستي؟ او نزديكتر آمد و گفت من دوستت هستم، يادت ميآيد؟ قبلا با تو زندگي ميكردم... بعد خنديد و جلوي چشمان حيرتزده من ناپديد شد. هرگز در طول عمرم اينقدر نترسيده بودم. آيا او را قبلا ميشناختم؟ به سرعت پيش مادرم رفتم و خودم را در آغوش او انداختم. بعد همه چيز را برايش تعريف كردم. مادرم اخمي كرد و گفت حتما خواب ديدهام. ولي من ميدانم كه خواب نبودم. وقتي برگشتم اتاقم هنوز سرد بود.
چهرهاي در پنجره
من ريا هستم و اهل هندوستان ميباشم ولي داستاني كه تعريف ميكنم در آمريكا و در خانه خالهام اتفاق افتاد. خالهام هميشه ميگفت در خانه ارواح زندگي ميكند ولي من هيچوقت حرفش را باور نكردم تا اينكه آن اتفاق برايم افتاد. روزي كه اولين بار به آن خانه رفتم احساس كردم همه چيز عجيب به نظر ميرسد. حس ميكردم يك نفر از پنجره به من نگاه ميكند. هر بار آهسته به كنار پنجره ميرفتم آن را ميگشودم و دختر موطلايياي را ميديدم كه به سرعت فرار ميكرد. اين اتفاق چندين بار تكرار شد تا اينكه موضوع را به خالهام گفتم. او گفت چهارده سال پيش اين خانه متعلق به يك زن و شوهر جوان و دختر پنج سالهشان بود. پرسيدم آن دختر، مو طلايي بود؟ خاله مرا به اتاق زير شيرواني برد و عكسي از آن خانواده را به من نشان داد. بله آن دختر موي طلايي داشت. مطمئن بودم كه او همان دختركي است كه پشت پنجره ميديدم. شب بعد پنجره اتاقم باز بود. باز هم دختري را ديدم كه به من خيره شده است ولي اين بار بهتر ميتوانستم او را ببينم. چشمانش سياه سياه بود يعني اصلا سفيدي نداشت. شروع به جيغ كشيدن كردم و به در نگاه كردم وقتي دوباره برگشتم حدود يك سانتيمتر با صورت دخترك فاصله داشتم. شروع به دويدن كردم و به اتاق خالهام رفتم. ولي وقتي در را باز كردم ديدم خالهام راحت خوابيده است و همان دختر كنارش مثل مردهها افتاده بود. دقيقا يادم هست كه ساعت پنج صبح بود. خالهام را تكان دادم و دخترك را به او نشان دادم. دختر در برابر چشمان وحشتزده ما بيدار شد و به من نگاه كرد و گفت تو مردهاي! و به سرعت محو شد. از آن به بعد ديگر او را نديدم ولي هنوز هم نفهميدم چرا او به من گفت مردهام.
بعد از اينكه در سال 1963 زندان آلكاتراز بسته شد، باز هم آلكاتراز مامن زندانيان بيچاره خود ماند. مرداني كه زماني در آن جا به زنجير كشيده شده بودند. با اينكه ديگر هيچ زندانياي در آن نيست ولي هنوز هم حس غريبي در آن موج ميزند. حسي توام با دلهره و وحشت. طوري كه هيچگاه به ويژه در هنگام شب انسان در آن جزيره احساس آرامش نميكند. بعضيها معتقدند اين احساس غريب به خاطر وجود ارواح كساني است كه در آن زندان مردهاند. آيا اين گفته صحت دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر