۱۳۸۶ بهمن ۲, سه‌شنبه

ارواح سرگردان

ارواح سرگردان

به نام آنکه جانم در قبضه قدرت اوست و هر اندم که اراده کند باید دعوتش را لبیک گویم ونتیجه اعمالم را ببینم .

با سلام خدمت تمام دوستان عزیزم

داستان جالبی در کتاب (عالم عجیب ارواح) نوشته آیت الله سید حسن ابطحی خواندم که بد ندیدم آنرا برای شما بدون کم وکاست تعریف کنم .
در صفحه 22 کتاب چنین آمده :

در تاریخ 2/4/61 نامه ای از گیلان از شهر لاهیجان از مردی که خود را چهل ساله معرفی می کرد رسید ودر آن نامه این سرگذشت عجیب را نوشته بود .

من خانه ای در کنار شهر لاهیجان سر راه سیاهکل مسلط بر باغ چای بزرگی دارم .
در بیست سال قبل یک روز تابستانی کنار باغ چای نشسته بودم وبه در باغ نگاه می کردم ، دیدم جوان خوش قیافه ای در باغ یعنی این طرف در ایستاده و به من نگاه می کند .

من از جا حرکت کردم و به طرف او رفتم تا ببینم او چه می خواهد و چرا وارد باغ شده است ، ولی با کمال تعجب دیدم هر چه من به او نزدیکتر می شوم او کوچکتر می شود و کم کم به صورت ذره ای شد و ناپدید گردید .

در اینجا من به تردید افتادم و با خود گفتم : شاید وجود این جوان را خیال کرده ام . لذا به محل اول برگشتم ، وقتی دوباره به در باغ نگاه کردم آن جوان مثل اول ایستاده و به من خیره شده و مثل اینکه بخواهد چیزی بگوید ولی از من خجالت می کشد .

من صدایم را با ترسی که بر من مستولی شده بود بلند کردم و به او گفتم : تو کی هستی ؟چی می خواهی ؟ وچند لحظه قبل کجا رفتی ؟ و چگونه غایب شدی ؟

اون با صدای لطیفی به من گفت : من می خواهم با تو انس بگیرم و چون تو از خود در راه مظلومی گذشتی کرد ه ای و او را از دست ظالمی نجات داه ای من باید به تو بعضی از حقایق را تعلیم دهم که این پاداش توست .

من به او گفتم : اسمت چیست ؟ از کجا آمده ای ؟
در جواب من گفت : من هنوز آن طور که تو فکر کرده ای شکل نگرفته ام تا بتوانم خود را با نام به تو معرفی کنم ، شاید در آینده نزدیک شکل بگیرم و اسمی به رویم بگذارند آن وقت من بتوانم خودم را به تو معرفی کنم .

من به او گفتم : این طور که نمی شود . نزدیک بیا تا با هم بنشینیم و از نزدیک حرف بزنیم .
او گفت : برای من از این بیشتر ممکن نیست به تو نزدیک شوم ولی کوشش می کنم که صدایم را مثل کسی که پهلوی تو نشسته به تو برسانم و تو هم لازم نیست که فریاد بزنی اگر آهسته هم حرف بزنی من می شنوم .

( پس از این چند جمله که بین ما ردو بدل شد ) من احساس می کردم که صدای او را از همین نزدیک می شنوم و حال آنکه بین من و او حدود سی متر فاصله بود !

او مدت ده روز دقیقا از یک ساعت به غروب تا غروب آفتاب ، همه روزه همان جا ظاهر می شد و درست وقت غروب آفتاب نا پدید می گردید ! بعضی از روزها من چند دقیقه زودتر از یک ساعت مانده به غروب آفتاب به محل همه روزه می رفتم ولی او هنوز نیامده بود و آفتاب طوری قرار گرفته بود که در لحظه ای که او می آمد به محلی که او می ایستاد می تابید و با از بین رفتن آفتاب او هم کم کم از بین می رفت و ناپدید می شد .

یکی دو روز اول به عنوان امتحان وقتی او می آمد من از جایم حرکت می کردم که نزدیک او بشوم ولی وقتی به ده متری او می رسیدم او همان طوری که کوچک می شد و از نظرم ناپدید می شد به من می گفت : چرا نمی گذاری که آنچه می دانم به تو تعلیم دهم و عجیب این بود که من در آن مدت با آنکه در آن باغ تنها بودم به طور کلی ترس و وحشتم بر طرف شده بود و کم کم به قدری مطلب به نظرم عادی می رسید که بعدا حتی به فکر آنکه این جوان کیست ؟ چه کاره است ؟ نمی افتادم و حتی جریان رابرای کسی هم تعریف نکردم .

ضمنا من در آن موقع که خودم جوان بودم هیچ چیز از معارف و احکام اسلام را نمی دانستم و او در آن مدت ده روزه آنچه را برای من از علوم واحکام لازم بود تعلیمم داد . بعد از آن ده روز ، دیگر او را ندیدم ولی یک شب با صدایی که به نظرم رسید شبیه صدای اوست از خواب بیدار شدم و به طرف در باغ محلی که او می ایستاد رفتم . همه جا تاریک بود ، فقط چیزی شبیه به جرقه آتش ولی سفید در همان محلی که او در آن مدت می ایستاد روی زمین دیده می شد ولی وقتی به او نزدیک شدم از چشمم محو گردید .

حدود نوزده سال از این جریان گذشت ، یعنی درست سال قبل من در همان محلی که همیشه می نشستم ( ولی مقداری وضع درختها و باغ چای با بیست سال قبل فرق کرده بود ) نشسته بودم ، اتفاقا در باغ هم باز بود ، دیدم همان جوان با همام قیافه با پشت دست در میزند و اجازه ورود به باغ را از من می خواهد . من به او کفتم : بفرمایید . او وارد باغ شد ، و من طبق همان برنامه ای که با او در نوزده سال قبل داشتم جلو نرفتم ، ولی این بار او به طرف من آمدو من اور ا به اتاق خودم بردم و مشغول پذیرایی از او شدم و به او گفتم : شما از نوزده سال قبل از نظر قیافه هیچ فرقی نکرده اید ولی از نظر اخلاق فرق کرده اید .

گفت : شما اشتباه می کنید ، من هیجده سال بیشتر ندارم و تا به حال لاهیجان نیامده ام ، حالا هم چند روزی است با پدرم به لاهیجان آمده ام تا مقداری گردش کنیم ، شما از چه حرف می زنید ؟

من هرچه خواستم خودم را قانع کنم که شاید اشتباه می کنم ، دیدم محال است که در این موضوع اشتباه کرده باشم ، لذا برای اطمینان خودم چند آزمایش از او کردم .

اول پرسیدم : پس شما چرا به باغ ما آمده اید ؟
گفت اگر مزاحمم می روم .!
گفتم نه منظوری دارم ، خواهش می کنم بدون هیچ ناراحتی سوالاتم را جواب بگویید ، زیرا برای من جواب این سوالات فوق العاده اهمیت دارد .

گفت : از اینجا عبور می کردم نمی دانم چرا فوق العاده دلم به دیدن این باغ کشیده شد و مثل اینکه شما را هم خیلی دیده ام وخیلی دوست دارم .
به همین جهت با اجازه خودتان وارد باغ شدم . سپس اضافه کرد و گفت : راستی نمی دانم چرا فکر می کنم باید این باغ طور دیگری باشد !

گفتم مثلا خوب است چه طوری باشد ؟
گفت : مثلا درخت زیادی دارد ولی باغ چای ندارد ، آیا بهتر نیست که در این محل درختها را کوتاه کنید و باغ چای بوجود بیاورید ؟
من گفتم : اتفاقا حدود بیست سال پیش همین طوری بوده است ولی به مرور درختهای باغ بزرگ شدند و بوته های چای را از بین بردند ان شا ء الله باز هم مثل سابق و طبق پیشنهاد شما درختها را کوتاه میکنیم و باغ چای بوجود می آوریم ، اما شما باید قول بدهید که هر وقت به لاهیجان می آیید به منزل ما بیایید .

گفت : من که خیلی از شما و منزل شما خوشم می آید تا ببینم پدرم چه میگوید .

گفتم اسم شما چیست ؟
گفت : مثل اینکه حالا پیش شما شکل گرفته ام و اسمم را پدرم مهدی گذاشته است .
گفتم :منظورتان از اینکه گفتید من حالا پیش شما شکل گرفته ام چه بود ؟
گفت : نمی دانم همین طوری به زبانم آمد !

من دیدم درست بیست سال قبل از او سوال کردم اسمت چیست ؟ گفت : من هنوز شکل نگرفته ام تا بتوانم خودم را به اسم معرفی کنم .

ضمنا او در آن زمان مطالبی در احکام و معارف برای من گفته بود که بین علما مورد اختلاف بود ، لذا از او پرسیدم : نظر تو در مورد فلان مساله چیست ؟ او شانه هایش را بالا انداخت و گفت : من اینها را نمی دانم ، من که علوم دینی نخوانده ام !

گفتم حالا هرچه به نظرت می رسد بگو زیرا این موضوعات برای من خیلی اهمیت دارد .
گفت به نظر من بهتر این است که مطلب این طوری باشد و تمام مسائل را بدون حتی کوچکترین اختلافی با آنچه در قبل به من گفته بود بیان کرد .

من از او سوال کردم : به نظر شما کجای این باغ باصفاتر و شما از کجای آن بیشتر خوشتان می آید ؟
گفت : نمی دانم چرا زیاد از آن گوشه باغ یعنی دم در باغ خوشم می آید و از لحظه ای که به اینجا آمده ام دائما می خواهم بروم و در آنجا بایستم .

اینجا دیگر من یقین کردم که این جوان همان جوان بیست سال قبل است که با من تماس می گرفت زیرا آن گوشه ای را که نشان می داد همان جایی بود که او در مدت ده روزی که با من حرف می زد می ایستاد .

از او خواهش کردم که با پدرش هم صحبتی داشته باشم و او قبول کرد . پدر او برایم شرحی از تولد او تا آن روزی که من نزدش نشسته بودم به طور اجمال بیان کرد که مساله فوق العاده جالبی نداشت ولی من به خاطر آنکه نمی توانستم موضوع را به آنها تفهیم کنم حقیقت و اصل مطلب را نگفتم و فقط به عنوان آنکه بیست سال قبل این جوان را در خواب دیده ام و او چیزهایی به من تعلیم داده است و حالا از شما تقاضا دارم توضیح این جریان عجیب را برایم بنویسید .

جواب آقای سید حسن ابطحی به این نامه :

((طبق آنچه پیشوایان اسلام در ضمن کلماتشان فرموده اند ارواح بشر قبل از این عالم سالها حیات داشته و زندگی می کرده اند ، همه معلومات را داشته و می توانسته اند به هر کاری دست بزنند .
آنها در آن عالم به بدن های کوچکی که صد در صد مثل همین بدن امروزی آنها است تعلق داشته و با یکدیگر معاشرت می نموده اند و حتی از احادیث اسلامی استفاده می شود که آنچه آنها در آن عالم دیده و یا با افرادی که معاشرت کرده اند وقتی همان مکانها و یا همان افراد را در این دنیا دوباره می بیند با آنها بیشتر از دیگر چیزها مانوسند اگر چه یادشان نباشد که آنها را کجا و چه وقت دیده اند )) به عالمی که در بالا اشاره شد در اسلام عالم (ذر) میگویند .

امیدوارم که خوشتان آمده باشد
در پناه حق موفق و موید باشید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر