جادوي بي اثر
از كتاب بهاررا باور كن
پر كن پياله را ،
كاين آبِ آتشين ،
ديري است ره به حالِ خرابم نمي برد
اين جام ها كه در پي هم مي شود تُهي
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي رُبايد و آبم نمي برد
من با سمندِ سركش و جادوئي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام :
تا دشت پُر ستارة انديشه هاي گرم
تا مرز ناشناختة مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم
جز تا كنار بستر خوابم نمي برد !
هان اي عقاب عشق !
از اوج قله هاي مه آلود دور دست
پرواز كن به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد !
در راه زندگي ،
با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي ،
با اينكه ناله مي كشم از دل كه : آب ! آب !
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پركن پياله را ………. !
فريدون مشيري
از كتاب بهاررا باور كن
پر كن پياله را ،
كاين آبِ آتشين ،
ديري است ره به حالِ خرابم نمي برد
اين جام ها كه در پي هم مي شود تُهي
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي رُبايد و آبم نمي برد
من با سمندِ سركش و جادوئي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام :
تا دشت پُر ستارة انديشه هاي گرم
تا مرز ناشناختة مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم
جز تا كنار بستر خوابم نمي برد !
هان اي عقاب عشق !
از اوج قله هاي مه آلود دور دست
پرواز كن به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد !
در راه زندگي ،
با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي ،
با اينكه ناله مي كشم از دل كه : آب ! آب !
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پركن پياله را ………. !
فريدون مشيري
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر