۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

بشـنو از نی چون حکایت می کند

بشـنو از نی چون حکایت می کند



آورده اند که سـلطان سـکندر کابلی ملقـب به صاحبقـران! دوتا شـاخ داشـت ــ بـُرا، بـراق، و تـابیـده به عـقـب ــ که جـز ملکه و وزیر دسـت راسـتش دیگری از آنها خبر نداشـت . پادشـاه در اختفـای شـاخهایش بسـیار می کوشـید و از داشـتن شـان دلگـیر و عصبانی بود.

هـنگام روز شـاخهایش را تاجی جوهـر نشـان از انظار می پوشـاند و شـبها با شـبکلاهی می خفـت تـا مـتـکا و ملحفـه را پاره نکنند و بر سـرو صورت ملکه نخلند. اما بعـد از اصلاح سـرو ریشـش چاره ای نمی ماند جز اینکه امر کند جلاد خاصش سـلمانی را سـر ببرد تا رازش در افـواه نیافـتد و مردم مسـخره اش نکـنـند.

به این صورت هـر سـال دکان ِ چندین سـلمانی، تخـته بند میشـد و هـیچکــس نمی دانسـت که صاحـبـان شـان کجا گم و غـیب شـده اند. بسـتگان گـمـشـده ها می گـفـتـند: شـبی نامگـیـرک ! آمـد و اورا با خـود بــرد و دیگـر خبری ازش نشـد .

از قضا نوبت به سـلمانی موسـفـید و مظلومی رسـید که نامش « پـیـر محمد » بود. این پـیـرمحمد چندین سـر عـیال و چـوچ و پـوچ داشـت و یگانه نان آور آنها خودش بود. در پایان آرایش سـر و صورت پادشـاه ، قـرار شـد سـر او را نیـز زیر بالش کنند! سـلمانی با لابه و زاری به خاک افـتاد و گریه کنان عـرض کرد: اعلیحضرتا! امانم دهـید و به من رحم کنید به فـکر بود و نبود خودم نیسـتم ولی با مرگ من یک مشـتِ خـُریچ ! خرد و ریـزه و سـیاه و سـفـید سـرتباه میـشـوند.

خلاف عادت، دل سـنگ پادشـاه نرم می شـود، و به شـرطی از کشـتنش صرف نظر می کند که در صورت افـشـای راز نه فـقط خودش بلکه کودک گهواره اش را نیز زیر تیغ خواهـد انداخـت.

به این صورت سـلمانی جان به سـلامت می بـرد و هـراسـان و لرزان از قـصر می براید . مـدتی از سـرترس، جلو دهانش را می گـیرد؛ لیکن چندی نمیگذرد که رنج نگهداری آن راز نگفـتنی، خواب و خوراک او را می گیرد و یک محرک بسـیار نیـرومندِ درونی، در سـفر و حضر و کار و بـیکاری، تحریکش میکند که به بام یا چهار سـوق بـراید و با قـوت تمام فـریاد آورد : اوهـوی مردم! سـلطان سـکندر شـاخ داره! سـلطان سـکندر شـاخ داره!

اما کجا زهـرهء آنرا داشـت که سـرش را کف دسـتش بگیرد و پـرده از روی آن راز برگــیرد.

گپ در دلش غـوره می شـود و آخرامر گمان میبرد که قـطاری از آن غـوره ها راه نفـسش را می بندند. هـنگام کار در دکانش به شـدت وسـوسه می شـود که در گوش مشـتری بگوید : سـلطان سـکند شـاخ دارده! سـلطان سـکندر شـاخ داره! . و چنین وسـوسـه ای باعـث میشـد که اغـلب گوش و یا پـس گـردن مشـتری را خونین کند ویا بجای ریش کاکل طرف را کـوتاه نماید. به این ترتیب بازار کسـب و کارش کسـاد می شـود و آوازه می افـتد که خلیفـه پـیـر محمد سـودائی و بی فـکر شــده اسـت . بدین منوال چاره ای جز این نمی بیند که روزی بی خبـر به صحرا برایـد و دور ازچشـم و گوش مردم، دلش را خالی کند. به هـمین مقـصد گل صبح از خانه می براید و دردل یک دشـت بسـیار دور، دهانش را به دهان یک چاهِ عـمیق میگذارد و از تهء دل چـیـق میزند : سـلطان سـکندر شـاخ داره ! سـلطان سـکندر شـاخ داره! سـلطان سـکندر شـاخ داره ! سـلطان سـکندر شـاخ داره!...

دلـش خالی می شـود وشـاد و سـبکحال بـه خـانـه بـرمیگـردد.

سـال دیگـر تصادفـا ً به کودکی بر میخورد که نی لبکی برلب داشـت و با هـر دمیـدنی از نی آواز بلند خودش می برآمد : سـلطان سـکندر شـاخ داره ! سـلطان سـکندر شـاخ داره! چون بیـد به خـود میـلـرزد و غـرق در عـرق ِ ترس، راهـش را پیش می گـیـرد، تا رســیـدن به دکان چـنـد جا، نی لـبکیهای بچه های کوچک آن رسـوائی بـزرگ را جار میـزدند.

هـوش از سـر سـلمانی میکوچـد و میکوشـد تمام آن نیها را از نی فـروش سـرِ گـذر و کودکان ِ کوی بخرد و جلو افـتضاح را بگـیرد اما « شـهـسوار» که از کاکه های بنام کابل بود و در دکان پُـرو پیمانش برای کودکان کوچه حلوای قـندی، حلوای سـوانک، کلچهء گری، سـنجد، کشـمـش ونخود، کاغـذپـران، تارشـیشه و نی لبک میفـروخت، تـقـلای کوچگی و رفـیقـش خلیفه پیـرمحمد را بی فـایده می بیند و از سـر دلسـوزی میگویدش : بیخود تقـلا میکنی ، شـدنی میشـه ، خـدا خواسـته که شـاه شـاخدار رسـوا شـوه . راه دگی وجود نداره، تا دیر نشـده جُـل و چَپَـنته وردار و از کابل بگریز. خبر دهان بدهان به گوش سـلطان می رسـد و او با خشـمی زیاد امر میکند که بدون تأخـیر، گماشـته های خاصش شـهـر را ریگشـوی بکـنند .وبه هـر رنگ، حتی از زیر زمیـن هم سـلمانی و نیفـروش را که چنان طوله هائی را فـروخـته اسـت پـیـداکــنند.

وقـتی که سـراغ سـلمانی میروند، درمیابند که او با احل و بیتـش چند روز پیش به جای نامعـلومی فـرار کرده اسـت . دکان شـهـسوار طوله فـروش را که لادرک شـده بود مهـر و موم می کـنند. لیکـن دیگـر درهـر کوی و برزن کابل، نی لبکی ها هـمان صدارا پخش میکردند که باد های موافق آنرا به هـرطرف می پـراگندند و کابلی ها را زنهار مـیدادند که رعـیت یک شـاه شـاخـدار هـســتند که در قـصاوت و بیرحمی، ضحاک ماران! را روسـفـید کرده اســت.

سـلطان که می بیند طشـت رسـوائی اش از بام افـتاده اسـت دسـتور میـدهـد که سـپاهـیانش برهـیچکس رحم نکنند وبه تلافی مافات، تمام نیسـتانها را آتش بزنند و تمام طربخانه ها را مهـر وموم کنند، تا از هـیچ نی و سـرنایی آن آواز کریه بالا نشــود.

کوتوال شـهـر هم که بهانهء خوبی برای اخاذی بیشـتر یافـته بود بیگـناهان زیادی را به عـنوان شـریک جرم با قـین و فانه شـکنجه میدهـد و هـریک را به گونه ای میدوشــد.

دیگر اندک اندک آتش بلوا و بغـاوت روشـن می شـود و کاکه شـهـسـوار و چند کاکهء دیگـر، شـبی بر کوتوالی شـبخون میزنند وسـر کوتوال ِ غـریب آزار و راشی را چون تـُرب جدا می کـنند.

شـنیدن این خبر سـلطان را چندین برابر برافـروخته می کند و در ملاء عام چندین کاکه را که به اتهام هـمکاری با شـهـسوار دسـتگیر شـده بودند به دار می آویزد تا چشـم کابلی ها بسـوزد و آرام شـوند . لیکــن کابلزمین، کاکه پـرور بود. از آن پـس از درز های دیوار و از چاک و چیرهء زمین، کاکه ها چون سـمارق سـر بالا میکردند و به کاکه شـهـسوار می پیوسـتند. دیگر آتش نزاع در چندین کوچهء شـهر روشـن شـده بود و هـمه میدانسـتند که فـتنه زیر پای شـهـسوار اسـت . او هـر جا بود وهـیچ جاه نبود. شـبی با خَـوازه بر دیوار خانهء جرنیلی میبـرآمد و هـسـت و بودش را آتش میزد و شـبی دیگر خزانهء دولت را غارت می کرد و غـنیمت بدسـت آمده را به شـورشـگر ها تقـسـیم می نمود.

درین میان زمسـتان عـافـیت سـوزی می آید و برف سـنگینی زمینها را می پـوشـاند . پلزن های ماهـر به فـلیـته و چراغ ، پل پای شـهـسوار را می جسـتند و رفـته رفـته با شـگـفـتی میدیدند که پـل او به تدریج تغـییر شـکل مییابد و شـبیه پل پای شـیر می شـود . خبر را بازهم به پادشـاه میبرند.

پادشـاه غـرق در حیرت میگـوید : ترسـوها ! شـما را سـیاهی پخچ کرده . بازهم بکشـید و تخم کاکه را در کابل نگـذارید ! . از سـرهای کاکه ها کله منار درسـت می شـود ولی بازهم پل پا های پلنگها و شـیـر ها در دامنه های کوه های آسـمائی ، شـیر دروازه و تپه های بی بی مهـرو مرنجان پیدا می بودند که روز تا روز به ارگ شـاهی بالا حصار نزدیک میـشـدند.

بالاخره شـاه شـاخـدار که می بیند در میدان جنگ کاری از پیش نمیبرد به حیله متوسـل میشـود و با پـراخـت مبلغ کلانی هـرزه نامردی را میخرد که ظاهـراً یکی از یاران شـهـسوار بود . او محل اخـتـفای سـرکرده اش را دریکی از قـلعـه های « نـُه برجهء » کابل نشـان میـدهـد . سـپاهـیان حکومت شـباشـب آن قـلعه را در محاصره می گـیــرنــد و کاکه را در حال خواب دسـتگــیر می کنند.

سـلطان امر میکند که شـهـسوار را تنهای تنها به حضورش بیاورند تا از نزدیک ببیند که آن سـرکش از چه قـُماشـیسـت. تا آوردن شـهـسوار، شـاه شـاخدار مانند یک نرگاو وحشی سـُمهایش را برزمین می سـاید و از سـوراخهای دماغـش تـَف تبداری میبراید .

کاکه را کشان کشـان داخل قـصر میکنند . تمام چشـمها بسـوی او دور میخورند اما کاکه آسـمان را می بیند و خمی به ابرو نمی آورد. در خلوتخــانهء امیر وقـتیکه چشـم امیر به او می افـتد چـنـان شــراری از مردمکهای سـبزگونش می جهـد که گفـتی گرگی خون آشـام منتظر طعـمه اسـت.

شـهـسوار خونسـرد و آرام مقابل شـاه می ایـســتـد و گمان میبرد که تاچند لحظهء دیگر ســرش از خودش نخواهـد بود. لیکن شـاه با صدایی گـرفـته و بَمّی از او می پرسـد:

ــ نامت چیسـت؟

کاکه جواب میدهـد: شـهـسوار .

شـاه می پرسـد: از کجای کابل اسـتی؟

کاکه جواب میدهـد: از برکی

شـاه می پرسـد: ای ( این) نـیـهای تهمتگـر، سـاخـتـهء دسـت تـوسـت؟

کاکه جواب میدهـد: نی سـاختهء دسـت خداسـت.

شـاه میپـرسـد: چطور پـیــدای شـان کردی؟

کاکه جواب میـدهـد: از یک دشـت خـدا. روزی راهـیی نیسـتان بودم که چشـمم به چند تا نی رسـا و خوش سـاخت افـتاد که لب یک چاه رسـته بـودنـد. عـلی الحسـاب چاقـویمه کشـیدم و آنها ره با احـتیاط تمام از بیخ بریدم. روزی که کار صاف کردن و سـوراخ کـردن شـان تمـام شـد و خـواسـتم امـتحان شـان کنم با هـر پُـفـم، صدا میـزدند که: سـلطان سـکندر شـاخ داره، سـلطان سـکندر شـاخ داره.

پادشـاه بعـد از اندک تأملی میگوید: نیها دروغ میگـن، تهـمتگـر اسـتـنـد.

کاکه میگوید: از پـیـر پـیـر ها سـینه به سـینه مانده که اگه گفـتـنی ای باشــه و هـزار کس از ریـش ِ گـوینده بگـیرند که دهان باز نکه، باز هم امکان نـــداره. آن « گـفـتنی» امسـال، یا سـال آیـنـده یـا هــزار سـال پس به گوش مردم میرسـه.

پادشـاه در میماند که چه بگـوید. در تمام عـمرش هـرگز به مسـتِ السـتی چون او بر نخورده بود.

گپی مناسـب شـأن خود می پالید و لی نمـیـابد. لاجرم از باب دیگری سـخن میـرانـد . می پـرسـد:

ــ آیا درسـت اسـت که جار میزنی، شـهـسوار، شـاهِ رادمرد هاسـت؟

شـهـسوار جواب میدهـد: بیخی درسـت اسـت .

پادشـاه می پرسـد: مگر خبر نداری که ثبات دین ودولت، از دولت سـر پادشـاهان اسـت ؟

شـهـسوار جـواب میدهـد: پادشـاهی ارزانی خـودت، اما مه ده پارسـایی و مردی شـهـسـوار اســتـم . اگه شـهـر از پاک ها و پارسـا ها خالی شـوه پوچ و بیدانه میـشه.

پادشـاه میگوید: پس میگی که مه پارسـا نیسـتم؟

شـهـسوار جواب میدهـد: خدا بهـتر میدانه . ای ( این) منصب هم با لاو لشـکـر گـرفـتــه نمیشـه .

پادشـاه میگـویـد: پس قـد بلندک میکنی؟ نمی فـهـمی که دریک ملک دو پادشـاه نمی گنجـه؟

شـهـسوار میگوید: کار مه با دلهاسـت بمان ( بگـذار) که حاکم دلها مه باشــم!

پادشـاه برافـروخته جواب میدهـد: گـپت بوی فـتنه میته ( مدهـد) از گـپت نگذری مثل مرغ سـرته ( سـرت را ) جدا میکـنـم.

شـهـسوار جواب میدهـد:

خـروسی که بی تیغ خونخوار مرد

به دور افـگنیدش که مـردار مـرد

مه از گـپم نمگردم . شـهـسوار تا دم مرگ شـهـسوار اسـت.

پادشـاه میگوید : پس سـزای قـروت او( آب) گرم !

جلاد ها کاکه را می بندند تا در صحن قـصر سـر ببرند و او بی مقاومت پیش می افـتد و رضا به قـضا میدهـد . ناگهان نرسـیده به دروازه می ایســـتـد و لاحول گویان، شـیطان را لعـن میکـنـد.

پادشـاه گمان میبـرد که ضعـف بر کاکه چیـره شــده و از بیم مرگ پاهایش سـستی کرده اسـت . اما مرد مردانه صدا میزند : او پاچا مره نکش که کار دارم!

پادشـاه با طعـن و پوزخـند میگوید: چی کاری به موقع! خوب بگو که چی کار داری؟

جواب میدهـد: میخواهم حج بُرم ، حج بیت الله .

پادشـاه میگوید: راه گـریـز می پالی؟ دیدی که کمدل شـدی؟

شـهـسوار میگوید: اگه پس نامـدم نامرد اسـتم.

پادشـاه میگوید: شـرط سـنگـینی بگـردن گـرفـتی . تا پس آمدنت، سـر بـریدنـتـه معـطل می کـنـــم.

چند روز بعـد کاکه، هـمراه با قـافـله ای بزرگ، راهی خانهء خدا می شـود و برای ماه ها نا پیدا می باشـد. هـمه می پندارند که او پادشـاه را فـریـفـتــه اسـت و هـرگـز برنخواهـد گشـت .

اما روزی از روز ها شـهـسوار هـمچنان سـر بـلـنـد و سـرمست سـر میرسـد و به ملازمان پادشـاه میگـوید که خبر برگشـتش را برسـانند . امیر هـم بی درنگ اورا بار میدهـد تا ببیند که حریف، به اسـتـغـفـار نشـسـته اسـت یا خیر؟ اما شـهـسوار هـمچنان هـردوپا را دریک کـفـش می کـنــد و میگــویـد که کماکان شـهـسوار اســت.

باز دعـوا بیـن دو مـدعی در می گیرد، و سـر انجام شـهـسوار به شـاه میگـوید: اگــر تـو هم شـهـسوار باشی به مه نمی رسـی، مه حاجی شـهـسوار اسـتم.

امیر را خـنده می گـیرد و حیفـش می آید که چنان قـلندری را به جلاد بسـپارد . شـاخ کبرش می شـکـنـد و بار اول دسـت برشـانهء شـهـسوار می گـوبـد: حقـا که دُر سـفـتی. اقـرار میکـنم کــه تـو شـهـسـوار اسـتی . زیب و زینت شـهـر کابل مـرد های کابل اسـت، اگر کابل از مرد خالی شـوه هـیچ و پـوچ مـیـشـه و فـقط کاه و کاهــدانـش میـمانــه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر