۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

یک مسئله عجیب به نام تصویر ذهنی/جملات کاریکلماتور

یک مسئله عجیب به نام تصویر ذهنی
1- شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئل
ه را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه از مسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود

هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». نخواهید توانست بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید. «نورمن وینست پیل»

جملات کاریکلماتور

چشمم ضعیف شد ، اونو برای فروش ، پشت ویترین گذاشتم.

دستم نمک نداشت ، اونو شکستم.

خواستم ازدواج کنم ، عروس دریایی سفارش دادم .

پوست مادر بزرگم چروک شده بود،واسه روز تولدش اتو خریدم.
گرسنم بود ، هوا خوری رو به ، سرما خوردگی ترجیح دادم

دلم گرفته بود ، داد زدم که ولش کنه.

دوست ناباب ،آچار فرانسه خرابکاری هامون.

خواستم ازمجردی بیام بیرون رفتم قاطی مرغا شدم.

برای پیدا کردن کرم دندونام ، تصمیم به خاک برداری کردم.

خواستم ماهی بخورم ، رفتم کرم شکار کردم.

دیر به دانشگاه رسیدم ، برای فردا ، شب تا صبح بیدار موندم

تلوزیونمون برفک داشت واسه آب شدنش اونو از برق کشیدم.

حلقه ی ازدواج ، چیزی که خر شدن آدم ها رو نشون میده.

قفس طلا ، جایی که زنا حاضرن به خاطرش آزادیشونو بدن

این هم چکی است که بر حسب آن سرزمین آلاسکا توسط آمریکا خریداری شد


آلبر...

مردي کالسکه يک بچه شير خوار را در پياده رو حرکت مي داد. بچه مرتب گريه مي کرد و مرد مرتب مي گفت:
-ارام باش آلبر... الان به منزل مي رسيم آلبر...
زني که از کنار آنها مي گذشت رو به آنها کرد و گفت:
- ببخشيد آقا اما
اين بچه شيرخوار حرف سرش نمي شود که با او صحبت مي کنيد و مي گوييد آرام باشد.
مرد جواب داد:
-بله خانم . اما من
ا
ين حرف ها را به او نمي گويم. آلبر خود من هستم.....

عکس زمستونی



ولنتاين در اردبيل - خديجه : رحيم آقا تو بيلميري امروز چه روزيه ؟ رحيم : والا فچ ميکنم روز جهاني مبارزه با محيط زيست ! ها ؟ - خديجه : يوخ بابا ! امروز ولرم تايمه ! رحيم : ها ؟! ولرم تايم نمنه ؟! - خديجه : بابا تو مجله نوشته بود روز عشگه ! روز احساساته ! روز من و شوماست ! - رحيم : شوما کيه ؟! ها ؟! بچه بپر برو اون چاگو رو از آشپزخونه بيار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر